-
مادرم..
جمعه 6 خرداد 1390 14:33
آرزو دارم فقط یک بار سرت را به روی سینه ام بگذاری تا تپش نا منظم قلبم را به هنگام دیدنت احساس کنی.. ولی از آن میترسم که قلبم به احترامت بایستد مادرم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردین 1390 10:54
یک هفته ای میشه که رفتن به دانشگاه را شروع نموده و سخت در تلاشیــــم که درسها رو بفهمیم! امروزم که کلاس نداشتم مجبور شدم بیدار شم برم آموزشگاه راهنمایی رانندگی. زرشــــــــــــک..... اصلا خواب به من نیومده این هفته انگار! چند روز پیش یکی دو روز واقعا سخت گذشت بهم اما بازم خدا بزرگه و حل شد. خب دیگه بگم براتون..........
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 فروردین 1390 00:59
ایام عیــــد به سرعت در حال گذر است! مسافرت هم نرفتیم حالم گرفته شد یکم.اما بد نگذشت. برای گرفتن گواهینامه الان 3 روزه که کلاس رانندگی میرم از 14 فروردین هم باید برم دانشـــــگاه خدمت کلاس های درس با داداشم قهرمـــــ ! چند بار تیریپ منت کشی اومد اما من خودم را بسی گرفتمـ و دیگر هیچ! سر درد دارم به طور نا محسوس ولی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 اسفند 1389 15:29
امروز آخرین روز تقویم 89 هست. امیدوارم سال دیگه رو قشنگتر شروع کنیم همه و ضعف هارو جبران کنیم و یه سال خوب بسازیم. تا ساعت 2 خواب بودم امروز.پاشدم ناهار خوردم.فردا تولد مامانمه .داداشم دیشب و بابام امروز کادو مامانو دادن ! من اما فردا یا امشب میدم از کجا میدونستم این خود شیرینا زود اقدام میکنن؟! امروز دیگه باید یه دور...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 اسفند 1389 01:59
میشینم و موزیک گوش میدم. وبگردی میکنم و متن میخونم تا اشکامو کنترل کنم. دلم گرفته. خودم روزهامو اینجوری کردم.من... میدونم نبایدبا این چیزا انقدر برمـــ تو خودم.اما چه کنم که دلم.... من کاری نکردم جز اینکه احساسمو هم بدون ترس گذاشتم وسط و اما اینکار غلطه نه... نکن اینکارو دختر. چشمام میسوزه.دوست دارم با صدای بلند گریه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 اسفند 1389 22:38
خدا جونم.از دلـــم خبر داری؟؟؟خیلی حالم گرفته.خیلی هواش ابریه. بعضی وقتا آدم باورش نمیشه کسی که انقدر براش احترام قائلی یه حرفایی بزنه که دلمو اینجوری بشکنه. بعدشم حق به جانب باشه.یا با اینکه شاید میدونه حرفش اشتباه بوده بازم از حرص اونو تکرار میکنه. یعنی من مهم نبودم؟خدایا چرا ؟؟من مگه چیکار کرده بودم چرا همش من باید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 اسفند 1389 13:56
آتش در نزد ایرانیان آریایی مظهر روشنی، پاکی ، طراوت ، سازندگی و تندرستی و در نهایت مظهر اهورا مزدا «خداوند» است، بیماریها ، زشتیها ، بدیها و همة آفات و بلایا در عرصه تاریکی و ظلمت مظهر و نماد اهریمن میباشند *** جشن ایرانیان از نژاد پــــــــــــاک آریــــایی مبارک باد
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 اسفند 1389 16:37
تو می خندی ... حواست نیست ... من آروم می میرم تو می رقصی و من ... عاشق شدن رو یاد می گیرم چه جذابی ... چه گیرایی چه بی منطق به چشمات می شه عادت کرد توی دستای تو باید به سیگارم حسادت کرد منو پوک می زنی آروم خرابم می کنی از سر رژ لب روی ته سیگار تن من زیر خاکستر تنم می لرزه و می ری ... حواست نیست هوامو کام می گیری ......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 اسفند 1389 22:47
روزی بود بسی پر کــــــــــار . شیرینی پختم واسه عیــــــــد و همچنان مشغولیم. دیگه بیشتر ازاین نمیشه لایی کشید از کارا .باید برای گرد گیری جاهایی که گردگیری نشد هم اقدام به کمک کنم فردا یا امشب. خونمون بوی گل سنبل میده و روحم رو تازه میکنه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 اسفند 1389 19:31
آه خدایــــــــــــــــا من رو از این سردرگمی نجات بده. یه روز فکرشم نمیکردم این احساس اونقدر عمیق باشه که حالا انقدر از دست دلم توی دردسر بیوفتم. خدایـــا به جز خودت کسی نیست کمکم کنه.خواهش میکنم مثل همیشه یه راه جلوی پام بذار به آرامش برسم........
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 اسفند 1389 23:06
رفتم حمام.آبــــــــــ داغ آدم تو خلصه میبره رفتم زیر دوش ایستادم سرمو بالا گرفتم و چشمام و بستم.... نمیدونم چند مین بی حرکت ایستادم. حس تازگی دارم. شایدم مال چند لحظه باشه فقط و دیگر هیچ! گرمم شده.تشنمه دلم یه لیوان آب سرد میخواد. فردا صبح دانشگاه انتظارم را میکشد و یک روز نامعلوم.ترجیها خوب. احساس سر گیجه دارم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اسفند 1389 23:35
انگار گلوم داره درد میـــــــــــگیره! فکرم آشفته است اما سعی بر آن است که خود را کنترل نموده و لبخند بزنم! من میـــــــــــــــــــــــــتونم به عید نزدیک میشیم اما من مخم جوره دیگه busy میزنه.اما کمی هم در همان حال و هوای عید سیـــر میکنم. رختخوابم بی صبرانه انتظارم را میکشد و من ترجیح میدم اینجا بیشتر از این غر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 بهمن 1389 23:41
بسی خسته ام و خوابم می آید و دیگر هیچ!! فکرم همش مشغوله. خدایــــا مواظبمی میدونم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمن 1389 13:58
دارم این روزها لحظه های سختی رو میگذرونم. راه حلش صبره. اما این چه راه حلیه؟خیلی سخته.بی انصافی چقدر آخه؟ من چه بدی در حقـــــت کرده بودمــ؟؟؟؟؟ چقدر داغونمــــــــــ خدایــــــــــــــــــا. من تحمل ندارم.نمیـــــــــخوااااااام سختمه تنهایی زیر بارون
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 بهمن 1389 19:36
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ من او را دوست داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 بهمن 1389 19:32
روزی یک قدم جلو می آیم.روزی یک آجر بــــــالا میایی. ما هیچ وقت همدیگر را نخواهیــــــم دیــد. تو همیشه فراموش میکنی برای قلعه ات پنجره بذاری.....! اینو یه جا خوندم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 بهمن 1389 19:27
بعضی وقتا از روزها لذت میبریم. میگیم وای خدا.خوشحالم. بعضی وقتا انقدر دلم میگیره.میگم ر یــــــــــــــــ دمــــــــــ به آدمای گربه صفت و احمق بودن خودمـــــــ به جهنمممممممممممم. من اینم هر کی نمیخواد هررررررررررری میخوام زندگی کنم.دیگه نمیخوام واسه بعضی چیزا گریه کنم.فقط میخوام که بتونم . میشه؟خدایا؟؟؟؟
-
firsl post
چهارشنبه 20 بهمن 1389 21:59
اگر صبر نکرد و با یکی دیگر شروع کرد معنی اش این نیست که فراموشت کرده. فقط تحمل نبودنت به تنهایی خیلی سخت بوده است